دبستانی ها

دبستانی ها

وبلاگی برای دانش آموزان دوره ی دوم دبستان
دبستانی ها

دبستانی ها

وبلاگی برای دانش آموزان دوره ی دوم دبستان

محمد بن زکریای رازی

نویسنده : اسماعیل هنرمندنیا
تصویرگر: محسن شیر محمدی

سکوت عجیبی شهر ری را فرا گرفته بود و مردم از این که عزیزانشان را در جنگ بین محمد بن طاهر آخرین امیر سلسله ی طاهریان و محمد بن جعفر یکی از علویان از دست داده بودند ، غمگین بودند. در همین سال یعنی 251 هجری قمری در این شهر ، کودکی دیده به جهان گشود که او را محمد نام نهادند. محمد تحصیلات خود را نزد استادان بزرگ شهر ری آغاز و ادامه داد و از همان کودکی و نوجوانی علاقه ی فراوانی به شعر و موسیقی داشت.  اما طولی نکشید که موسیقی را کنار گذاشت. 
 پدر محمد، زکریا نام داشت. زکریا که در بازار ری به زرگری مشغول بود ، دوست داشت پسرش کار او را ادامه دهد و تجارت نماید ولی محمد با این که به زرگری و تجارت علاقه نداشت ، درخواست پدرش را قبول کرد و به زرگری مشغول شد. هر روز محمد همراه پدرش به کارگاه زرگری می رفت و فنون زرگری را می آموخت. او کم کم تمام کارهایی را که لازم بود یاد بگیرد، از پدرش آموخت و همانند او در کار زرگری استاد شد. اما او که تلاش می کرد هر روز راز بیشتری از زرگری را کشف کند به تدریج از زرگری به کیمیاگری و علم شیمی روی آورد. رازی در نتیجه ی انجام آزمایشهای شیمیایی و گازهایی که از آنها حاصل می شد، به چشم درد مبتلا شد.
رازی برای اینکه چشم درد خود را درمان نماید، پیش پزشکی رفت و پزشک برای درمان چشمهایش مبلغ پانصد دینار درخواست کرد. او با این که پانصد دینار پول زیادی بود، به ناچار پرداخت کرد. پزشک در حالی که چشم رازی را درمان می کرد، به او گفت: کیمیای واقعی کاری است که من می کنم، نه کارهای تو.
این حرف پزشک ، رازی را به فکر فرو برد و از همان روز با این که چهل سال از عمرش می گذشت، راهی بغداد شد تا در بیمارستان معروف بغداد علم پزشکی را یاد بگیرد. رازی برای این کار ، روزها و شب ها درس می خواند و تلاش می کرد و مانند دانشجویان جوان ، از مجلس درس این استاد به محضر درس استاد دیگری می رفت و از بالین این بیمار، خود را به بستر بیمار دیگری می رساند.
رازی بعضی از ساعات روز را نیز پیش مسئول داروخانه ی بیمارستان می رفت و برای شناختن داروها از او کمک می گرفت. در همان روزهایی که رازی به داروخانه می رفت، الکل را که ماده ی با اهمیتی در داروسازی است و جوهر گوگرد که در صنایع استفاده های فراوانی دارد، کشف کرد.
وی همچنین استفاده از پنبه را در پزشکی رواج داد و چگونگی استفاده از آن را در پزشکی به دیگران آموخت. کشف همین دو ماده یعنی الکل و جوهر گوگرد بود که او را در بغداد معروف و مشهور کرد و طولی نکشید که از طرف خلیفه به ریاست بیمارستان بغداد انتخاب شد و از آن پس بود که هر کدام از بزرگان شهر که به بیماری سختی مبتلا می شدند او آنها را مداوا می کرد.

روزی خلیفه ی عباسی تصمیم گرفت در بغداد بیمارستان بزرگی بسازد. برای این که بیمارستان در بهترین نقطه ی شهر ساخته شود، با رازی در این باره مشورت کردند. رازی گفت: «من نمی توانم بدون آزمایش به این سوال پاسخ دهم.» برای این کار دستور داد گوسفندی آوردند و آن را کشتند و به چندین قطعه تقسیم کردند. سپس به خدمتکارش گفت: «هر قطعه از گوشتها را به یک طرف بغداد ببر و در جای مناسب آویزان کن.» رازی پس از آویزان کردن قطعه های گوشت در نقاط مختلف شهر ، هر روز به آنها سر می زد و گوشتها را از نزدیک بررسی می کرد تا این که متوجه شد در یکی از نقاط شهر ، گوشتی که آویزان کرده بود ، دیرتر فاسد شده است. او از این آزمایش فهمید که آب و هوای محله ی مذکور سالم تر است و مناسب ساخت بیمارستان می باشد.

پس از آن که رازی در پزشکی شهرت پیدا کرد و آوازه ی شهرت او در سراسر کشورهای اسلامی پیچید هر یک از فرمانروایان کشورها ، دعوت نامه هایی برایش فرستادند و از او می خواستند که پزشک مخصوصشان شود ، ولی رازی که نمی خواست علمش در اختیار فرمانروایان و افراد قدرتمند باشد، دعوت هیچ کدام از فرمانروایان را قبول نکرد . زیرا او علم و دانش خود را وقف مردم عادی کرده بود تا بتواند به آنها کمک کند و از غم و درد نجاتشان دهد. گاهی اوقات بیمارانی نزد رازی می آمدند که نمی توانستند پول درمان و داروی خود را پرداخت نمایند و حتی نمی توانستند غذای روزانه ی خود را تهیه کنند. او در این مواقع نه تنها پولی برای درمان نمی گرفت، بلکه داروی آن ها را نیز به طور رایگان می داد و می گفت: «ناراحت نباشید! غذایتان را هم تهیه می کنم.»
رازی پس از مرگ خلیفه ی عباسی از بغداد به ری رفت و در آنجا مسئولیت بیمارستان شهر را برعهده گرفت و به معالجه ی بیماران مشغول شد. رازی در این بیمارستان خودش بیماران را معاینه می کرد و آنها را دردرمان می نمود. روزی جوانی پیش رازی آمد و گفت:« چند روزی است از سفر برگشته ام و احساس می کنم گلویم به شدت درد می کند و وقتی استفراغ می کنم از دهانم خون می آید.»
رازی گفت: « وقتی که در راه بودی چگونه آب می نوشیدی؟ باظرف و یا این که دهانت را روی آب چشمه می گذاشتی و آب می خوردی؟» مرد جوان گفت:« یک بار که خیلی تشنه بودم دهانم را روی آب گودالی گذاشتم و آب خوردم.» رازی که فهمیده بودمشکل آن مرد چیست، گفت: «فردا تو را درمان می کنم.» فردای آن روز رازی با دو ظرف که پر از جلبک و خزه بود آماده ی ورود آن جوان گردید. وقتی جوان وارد شد دستور داد از خزه ها و جلبک ها تا آنجا که می تواند بخورد. پس از مدتی آن مرد گفت من بیشتر از این نمی توانم بخورم. رازی گفت:« او را بخوابانید و تا جایی که می شود دهانش را پر از جلبک کنید.»
در این هنگام به آن جوان حالت تهوع دست داد و هر چه خورده بود استفراغ کرد و زالویی که به گلوی او چسبیده بود ، خارج شد و حالش خوب شد. رازی گفت: « وقتی گفتی از گودالی آب خوردم، مطمئن شدم که هنگام خوردن آب، زالویی به دهانت رفته و به گلویت چسبیده است. برای همین گفتم خزه و جلبک بخور چون می دانستم زالو به محض این که با جلبک و خزه برخورد کند، گلو را رها نموده و به آنها می چسبد.»
یکی از کارهای خوب رازی این بود که در مورد بیماران مطالعه و تحقیق کامل می کرد تا ریشه ی واقعی بیماری را بشناسد و بعد از شناخت کامل ، بیمار را درمان کند. به همین دلیل با یک اقدام ابتکاری، برای هر یک از بیمارانی که به او مراجعه می کردند، پرونده ی پزشکی تشکیل می داد و سوابق بیماری آن ها را جویا می شد. سپس همه ی اطلاعاتی که از بیمار می گرفت در آن پرونده ثبت می کرد، زیرا معتقد بود بعضی از بیماری ها ریشه ی ارثی دارند. یکی از اصول مهمی که رازی در درمان بیماران رعایت می کرد، غذا درمانی به جای دارو درمانی بود، یعنی این که رازی سال ها قبل، همان چیزی را سفارش می کرد که اکنون پزشکان به آن توصیه می کنند. رازی به بیماری های روانی و اخلاقی بیماران نیز توجه فراوان داشت. او به همان اندازه که به سلامت جسمی افراد علاقه نشان می داد، به سلامت روحی و اخلاقی مردم نیز حساس بود.

رازی پزشک بزرگی بود که برای اولین بار کتاب جداگانه ای درباره ی بیماری های کودکان نوشت و طب کودکان را بنیان گذاری کرد. وی همچنین اولین کسی است که بیماری آبله و سرخک را شناخت و اولین کتاب را درباره ی این دو بیماری نوشت.
رازی در سالهای پایانی عمر به ضعف بینایی مبتلا شد. در جواب شاگردان و پزشکانی که می خواستند او را درمان کنند گفت:« دیگر تمایلی به دیدن این جهان ندارم.» زیرا احساس می کرد دیگر کار مفیدی از دستش برنمی آید. نه چشم هایش می دید و نه دستهایش توانی داشت قلم در دست گیرد.
سرانجام رازی ، این پزشک و فیلسوف نامدار ایرانی در پاییز سال 313 هجری قمری در شهر ری دیده از جهان فروبست. از او کتابهای زیادی به یادگار مانده است که بسیاری از مردم دنیا هنوز از کتابهایش استفاده می کنند.